پایان کابوس

Posted on آگوست 27, 2011

0


  1. یکی از انگشت های شکسته که زیر پوتین مانده بود به صدا در آمد  و به آوازی شیرین و غم انگیز شروع به خواندن کرد .یکی از انگشت های در انتظار شکسته شدن  ،  کنار قبری ایستاد که قرار بود در آن دفن بشود . چوب های کلفتی  به صف ایستاده بودند تا کار همه ی انگشت ها را یکسره بکنند . به گزارش اداره وضعیت ویژه قرار بود هیچ گلوله ای صرف شلیک شدن نشود . صرفه جویی برای آن بود که ارتش آزادی بخش  ، کمرش شکسته شده بود و دیگر مهماتی برایش باقی نمانده بود . انگشت وسطی با صدای خفیفی شکسته شد ولی فرصت شنیدن آخ را از چوب ها گرفت .هوا بد جوری گرفته بود . باران سنگینی شروع به باریدن کرده بود . دست و پاهای قطع شده در جای جای باغ بزرگ افتاده بودند . سرها را در گونی های جداگانه انداخته بودند  . هویت هیچ کدام شان معلوم نبود . پوست صورت ها را کنده بودند تا شناسایی سخت بشود . مرگ پرسه ی هولناکی زده بود . انگشت آوازه خوان محکم و بی ترس ترانه می خواند و سربازهایی که با چوب های کلفت دست ها را می شکستند مبهوت مانده بودند . سرجوخه ای که فرمان مرگ را می داد از بالای بلندی با صدای مهیبی به پایین افتاد . کمی آن طرف تر دریاچه ی نمک جسدها را در خودش حل می کرد . پرنده های آهنی از ارتفاع بلند آدم ها را به پایین دریاچه می انداختند . سربازها از مرگ بی صدای سرجوخه تکانی نخوردند . انگشت آواز خوان با صدای بلند اواز می خواند و تک تک سربازها از هم می پاشیدند . هیچ کس جرات تکان خوردن نداشت . تنها انگشت های در هم شکسته بودند که باندهای زخم بندی را سر هم می کردند و به جسد مرده ها نردیک می شدند تا هویت تازه ای پیدا کنند . هیچ کس باورش نمی شد که معجزه در حال اتفاق افتادن است . پرنده های آهنی دست از پایین انداختن جسدها کشیدند  . خلبان ها مسیر پرواز را عوض کردند . هیچ کس اتفاق تازه را درک نمی کرد . چشم بندها از روی صورت مرده ها باز می شد . نفس بلندی کشیده می شد . یکی از مرده ها بلند می شد و هم قطارش  خوابیده اش را بیدار می کرد .فرشته ی مرگ شیپورش را می نواخت تا به همه پایان زمان مرگ را اعلام کند . این کابوسی بود که به انتهایش رسیده بود بی آنکه کسی دلیل واقعی اش را بداند . حتی کودکی که پایان اقیانوس را باور نکرده بود پر کنار بندر ایستاده بود تا سوار کشتی اقیانوس پیما شود.

1211559835